اندیشه آدمی ، چراغ راه زندگی اوست ؛ هستم ، پس می اندیشم)اگر من نباشم مهم نيست، " ايرانم آزاد باد!
شاید گاهی خسته شوم
شاید اعتراض کنم
شاید ....
راستش از شما پنهان که نباشد ،
خیلی ها می دانند که اگر تمامِ دنیا آوار شود بر سرم ....
باز هم نوری ته دلم می درخشد.
ولی آن شعله ای که همیشه روشنم می دارد
حتی یک لحظه هم خاموش نمی شود (:
حتی یک لحظه....
آخر باغبان جان !
دوباره بنویسم که من هنوز امیدوارم ..... که دروغ است!
بنویسم که همه چیز گل و بلبل است که ....... باز هم دروغ است!
آخر می دانی؟
مثل آدمی شده ام که می خواهد بنویسد، قدم بردارد،
حرف بزند ...
انگار فلج شده ام ! انگار یک دنیای گنده فریاد ِ خفه شده مانده است توی گلویم خب!
اشک می شود و آرام بر گونه ام می غلطد،
نه برای خودم که شاید در این همهمه بازارِ ویرانی ، بد نباشد روز و حالم!
ویران می شوم از حال و روز ِ ملت!
می خواهیم ولی نمی شود!
فریاد می کشیم ولی گویا شنیده نمی شود!
تو گویی خواسته اند ایران خرابه ای باشد که خودخواهان و فرصت طلبان هرچه می خواهند ببرند و بدهند و بروند و ...
آنوقت ملت بمانند و بسوزند و هرچه فریاد کشند، کسی نباشد که ...........!
باغبان جان! حالا شما بفرمایید خانه ما سوت و کور است!
وقتی دلم از اینهمه حباب های تو خالی دلسرد شده، خب چیزی نمی ماند برای گفتن! امید بستن!
حالا تو بنویس !
+نوروز فرخنده!شادی ، مهمانِ دلِ همه دوستانم!
++ غصه ام است از این سال! ببخشید ولی نمی دانم چرا!
حس خوبی دارم
حس خوبی دارم
حس خوب . . .
چراغی در قلبم روشن است
نوری ...
امید روزهای روشنی که
هرگز کبوتران سپید
دیگر به تیر سیاه ناعدالتی
به خاک سرزمین مادری ام به خون نغلطند . . .
+ چیزی در اعماق من ــ مثل زندگی ــ می جوشد . . .
این بوی بارون و این آسمون بغض آلود و . . .
این من ِ تنها که آروم آروم آروم قدم می زنم و
این هوا رو نفس که می کشم . . .
بوی کودکی هام و
کوچه های ِ همیشه خیس شمال رو برام زنده می کنه!
بوی خاک و
حسی که همیشه موقع بارون زدن درگیرش بودم!
آشفته و
دیوونه . . .
دست به هر برگ بارون خورده و تنه خیس از بارونی که سر راهم بود بکشم و
دیوونه وار چیزیو بخوام که اصلا ندونم چیه!
+ شرمنده باغبان!!!!!!!!!!!!
در من چیزی به تقلا دست و پا می زند!
گویی چیزی مثل ِ ــ تو ــ
در من
آرام آرام می میرد . . .
+ مرا از ــ من بودن ــ نجات بده! (لطفا. . . (
منـــــــــم وقتی دلم خیلییییییییییییییی گرفته ،
همیشه یه لبخنـــــد می ذارم تهِ پیغامهام . . .
تا کنون
هیچکس را مثل ِ تو اینگونه
عاشقانه دوست نداشته ام
روز میلادت گل باران "مـــادر" (-:
-/ گاه هيچكس نمي داند (واقعا) معبودمان كيست/ چيست ،
چگونه مي شناسيمش ،
چگونه صدايش مي زنيم ،
و يا حتي چطور توبه مي كنيم!
1)به نظر شخص من اصلا مهم نيست "با چه ادبياتي " صدايش مي زنيم ! مهم اين است كه (آن) اتصال برقرار شود! و من فكر مي كنم هر كسي در درون خويش، وجود اين هسته نوراني (چشمه انرژي) را كاملا حس مي كند و حتي اتصال يا . . . دور افتادن از آن را.
2) حالا يكي مثل من صدايش مي زند : " انرژي كل كائنات" و ديگري صدايش مي زند : "خدا" و يا هر نام ديگري كه با قلبش سازگاري بيشتري دارد!
3) ما آدمها موجودات فوق العاده پيچيده اي هستيم! بسيار پيچيده تر از آنكه حتي فكرش را بكنيم! خمير مايه دروني آدمها شكل دهنده شخصيت ِ واقعي آدمهاست(حالا با هر ظاهري) به همين علت است كه هيچ وقت نمي شود از ظاهر كسي ،پي به ذره اي از دنياي درونش برد! گاهي فكر مي كنيم حتي نزديكترين دوستانمان را شناخته ايم! اما فكر مي كنيم كه ديگران را شناخته ايم!
4) هر انساني ، دنياي فوق العاده محشري است ! و من آن را باور دارم! ايمان دارم به آن!
كف دستهاشو آرام به ديوارهء سفيدِ روبرو مي فشاره!
رو به ديوار، آرام پيشانيشو روي ديوار مي كشه! گويي سجده ايستاده مي كنه!
رو به كدوم معبود!!!!!
واقعا كسي نمي دونه!
هيچكسي از راز درون ِ ديگري خبر ندارد! هيچ كس!
گويي چيزي را لمس ميكنه كه چشم آدمي قادر به ديدنش نيست! عجيبه!
همانطور كه كف دست چپشو در راستاي جايي كه از اول به ديوار تكيه داده بود به پايين ديوارمي سراند ، دست راستشو از روي ديوار بآرامي برمي دارد . . .
گويي وردي را آرام زمزمه مي كند! روبه ديواره اي كه هيچ روزنه اي به هيچ جا ندارد!
زمزمه ها بلند مي شود! بلند و بلند و بلند تر . . .
چيزي به گوش مي رسد مثل نجواي ِ خسته ء خاموشي كه به تنگ آمده باشد!
" نمي دونم چه غلطي كردم خدايا!
فقط تمومش كن . . .
ببند اين پرونده لعنتي رو! ببندش!
خسته شدم . . . معني ِ خسته رو احتمالا نمي فهمي كه كاري نمي كني!"
آرام آرام بر زمين و پشت به ديوار مي نشيند و صورتشو كه گويي خيلي وقته خيس ِ اشك شده بين دستها مي فشارد!
" نه ! شايدم مي دوني خستگي چيه و اين جوري عذابم مي دي!
نمي دونم ! واقعا نمي دونم چه غلطي كردم كه اين جوري عذابم مي دي!
خسته شدم! ببند اين پرونده رو! ببندش!"
و انگار كه يهويي دوباره موجي از درون ،خودشو به بالا مي كشه ، از گلويش مي گذرد و خودش رو به چشمهايش مي رساند!
گُر مي گيرد . . . خب ! انگار آرام مي شود!
دستهاشو آرام از چهره گر گرفته اش كنار مي كشه!
نجوايي آرام فضا را پر مي كند . . .
" ببخش ! هر غلطي كه نمي دونم چيه و كردم رو ببخش ! فقط اين پرونده رو ببند ! خسته ام"
دلم سخت گرفته است!
و حتي "سخت" هم سختي اين "سخت" كه دلم راگرفتانده است، نمي داند!!!!