راه من


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 23
بازدید کل : 68758
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 17
تعداد آنلاین : 1



خاک را آب زنده می‌کند، آتش را باد. خاک آتش را خاموش می‌کند و باد خاک را با خودش می‌برد. آب اگر به اندازه نباشد، خاک بارور نمی‌شود، آتش اگر زیادی داغ باشد، خاک را می‌سوزاند، ....

من که هم آب دارم و هم خاک، هم از آتشم، هم از باد چه کنم؟

آب زده‌ام به خاکم که اگر گذرت بیفتد، گردی به پایت ننشیند. آتشم را در خود فشرده‌ام که همه تشنگی شوم و چون گذری، خنکا به رهگذرت بوزد.

می‌آیی؟

کوچکم، کارهایم کوچکتر. کسی که تو را خواهد و چون من باشد، چاره‌اش چیست؟

________________________________________________________________________________________

مدت زیادیست که فکری مدام در سرم می چرخد ولی به سر منزلی که می خواهم نمی رسد، فکر میکنم زندگی هر کسی باید یک هدف مورد قبول و بلند مدتی داشته باشد و همه هدفهای کوتاه مدتش برای رسیدن به آن هدف نهایی باشد، یعنی می دانی زندگی هر کسی انگار باید یک رسالتی داشته باشد، من این رسالت زندگیم را گم کرده ام یا اصلا نداشته ام!( انگار در عین حال که زندگی ام در رسیدن به هدف های مشخص بوده است اما در کل کاملا بی هدف بوده است) از هم اکنون- زندگی ام به هیچ عنوان راضی نیستم حتی از خودم و احساس میکنم با اینکه فعالیت دارم ولی مانند مرداب یا آبی راکد شده ام، هیچ سود و فایده ای ندارم، فکر میکنم باید یک چیزی خیلی بیشتر از این باشم، اینکه آینده ام اتمام درس و کار انتخاب شده از طرف دیگران و ازدواج باشد برای من آینده ی مطلوبی نیست!! یعنی هدف آن چیزی نیست که من از خودم توقع دارم و میخواهم، اینها هدفها و خواسته های دیگران از من است!

احساس میکنم همیشه در زندگی پایم را برروی دلم گذاشته ام و زندگی ام را وقف خواسته های دیگران کرده ام، یعنی می دانی همیشه از من کار- درست را خواسته اند و یاد نداده اند که همه هدفها و راه ها همیشه به موفقعیت ختم نمی شود، یاد نگرفته ام شکست بخورم، یاد نگرفته ام که راهی را اگر اشتباه بوده است برگردم، انگار همیشه راه برگشت من طوری بسته بود که بازگشتی برایم وجود نداشته، حتی اگرآن راه ها ضربه های سختی به من زده باشد و یا حتی اگر ضرر مالی داشته باشد نشده است که برگردم و راه دیگری را بروم، در فکرم مدام این مسئله مرور می شود که من همه راه های زندگیم را به خاطر دیگران، برای حرف مردم ادامه داده ام، ترس از اینکه مردم چه می گویند خودم و خانواده ام را عذاب میداد، خیلی وقت ها شده که در چند راهی سرگردان مانده باشم ولی به علت آنکه از شکست و سرزنش شدن بیم داشته ام آنقدر در تصمیم گیری دیر عمل کرده ام که بیشتر مواقع اتفاقات ناگهانی مخالف میل من و موافق میل دیگران تصمیم گیریم را از چند راه نهایتا به یک راه رسانده است و من را از هدف های داشته ام دور و دورتر کرده است تا جایی که شوق و علاقه ای را که داشته ام در من تقریبا از بین برده است...، خیلی وقتها از مسیرهایی چشم پوشی کرده ام که تنها دلیلش اعتقاد و مخالفت دیگران و نهایتا سرزنش دیگران از شکست بوده است، گاهی اوقات زندگیم آنقدر چیدمان منظمی داشته که انگار هیچ راه دیگری برای انتخاب نداشته ام آنقدر این اتفاقات تکرار شد که تصمیم گیریهایم به دقیقه 90رسید و به اجبار- زمان انتخاب شده است...

این را می دانم که قدرت تصمیم گیری در من به شدت تضعیف و محدود به حق دیگران شده است، به طوری که اگر بخواهم هدف کوتاه مدت3 ماهه ای برای زندگیم داشته باشم به جای حمایت تنها با این کلمات که " خودت می دانی" به خودم حواله می دهند که یعنی همه عواقبش به پای خودت !...

نگاهم به خیلی مسائل 270 درجه تغییر کرده است، هیچ جوره نمی توانم در ذهنم تصور کنم که با کار مناسبی که علاقه ای به آن ندارم و ازدواج از زندگی رضایت بیشتری خواهم داشت( نه اینکه این راه درست نیست، منظورم این است که دلم نمی خواهد از بی هدفی این راه را انتخاب کنم) و به هدفی که دنبالش هستم خواهم رسید، بلکم جز بدبخت شده دیگری هیچ نتیجه ای ندارد، یعنی هیچ جوره! نمی توانم خودم را جای کسانی تصور کنم که زندگی شان آنقدر سطحی است و عمقی ندارد که تنها محدود به کار و خانه است و در زندگی هیچ هدف و کار دیگری جز کارهای همیشگی ندارند، دلم می خواهد اگر کار مناسبی را هم دارم به آن علاقه داشته باشم، چون در غیر اینصورت احساس میکنم جز یک مرده متحرک چیز بیشتری نیستم...، مانند کسی شده ام که انگار همه میدانند چه می خواهد و هم نمیدانند!...

پ.ن: دنبال هدف مطلوب و مشخصی فراتر از زندگی تکراری و خسته کننده بعضی آدم ها میگردم که در راه موفقعیت با جان و دل تلاش کنم و حتی زندگی ام را وقفش کنم ولی نمیدانم چه چیزی و عجیب سرگردان شده ام

_____________________________________________________________________________________-___

ما انسان‌ها بی‌انتها و نامحدود به دنیا می‌آییم. اما وقتی بزرگ می‌شویم ممکن است به این نتیجه برسیم که محدودیتهایی وجود دارند که نمی‌گذارند به تعالی و تکامل ذهنی، احساسی یا روحی برسیم.

اگر می‌گوییم حد و حدودی برای موفقیت وجود ندارد، منظور این است که استعداد درونمان بی‌حد و اندازه است. بایستی از این استعداد خود پرده برداریم و به عظمت آن پی ببریم. باید توجه کنیم که هیچ کاری نیست که نتوانیم انجام دهیم، جایی نیست که نتوانیم به آن برسیم و چیزی نیست که نتوانیم داشته باشیم . همه چیز در دسترس ماست. محدودیت‌هایمان را بشناسیم، نه به این دلیل که آنها را رعایت کنیم بلکه به این دلیل که آنها را در هم بکوبیم.

بسیاری از افراد همین را ثابت کرده‌اند. ثابت کرده‌اند که انسان می‌تواند هر کاری را که بخواهد انجام دهد. برادران رایت هواپیما اختراع کردند. این اختراع در شرایطی به دست آمد که شک و تردید فراوانی در آن وجود داشت. گاندی انقلابی را پایه ریزی کرد که بر زندگی میلیونها انسان تأثیر گذاشت.

موفقیتها به طور حتم نباید اقداماتی قهرمانی باشند تا بتوانند بی‌انتهایی را اثبات کنند. گرفتن نمره ممتاز در درس دانشکده، یا حتی کوبیدن پرده آشپزخانه می‌تواند توانمند بودنمان را به نمایش بگذارد! مهم این است که باور کنیم می‌توانیم کاری انجام دهیم.

________________________________________________________________________________________

وقتی کودک بودم چقدر دلم می‌خواست بتوانم میله بالا سرم را در اتوبوس بگیرم. پا بلند می‌کردم و به زور می‌خواستم دست کشیده‌ام را به میله برسانم. نمی‌رسید و من از رو نمی‌رفتم. باز هم می‌کشیدم خودم را به سمت میله. گاهی در آغوش گرم پدر موفق می‌شدم برسم به این مقام آرزوها. انگار اینطوری ثابت می‌کردم بزرگ شده‌ام. احساس غرور کودکانه‌ام وقتی کامل می‌شد که نسیم از پنجره نیمه باز موهایم را به هم می‌ریخت و صورتم را قلقلک می‌داد. پدرم را نگاه می‌کردم که موهایش آشفته است و موهای من هم. دستم را کنار دست پدر می‌گذاشتم و میله را سفت می‌گرفتم، انگار اگر رهایش کنم، می‌افتم! و بزرگ می‌شدم.

حالا دستم را به میله می‌گیرم و لبخند می‌زنم به کودکی که دستش را می‌کشد به سمت میله‌ها؛ انگار کش می‌آید. در دلم به او می‌گویم: زیاد طول نمی‌کشد. صبر داشته باش. آرزوهایت را بزرگ کن. اما خیلی زود به خودم نهیب می‌زنم «خودت را فراموش نکن.»

آرزوی آدم‌ها به اندازه خودشان است، به اندازه فهمشان، به اندازه درکشان. یادم می‌افتد که چه آرزوها که نداشتم و امروز برایم خاطره‌های شیرین اند و لبخند به لبم می‌آورند. آن وقت‌ها چقدر برایم حیاتی به نظر می‌رسیدند. انگار اگر محقق نمی‌شدند، زندگیم را فلج کنند یا مرا از رشد بیندازند! بعضی هم چقدر پیش پا افتاده‌اند و آن روزها چقدر مهم. حالا که گاهی مادر با آب و تاب تعریفشان می‌کند، شرم می‌کنم، می‌خندم و یاد نگاه خدا می‌افتم. در دل می‌گویم «می‌دانم بزرگ ترینی و آرزوهایم کوچک. اما من همه دلخوشیم به این خواستن‌هاست، به این احساس نداشتن‌ها. آنوقت می‌دوم، می‌طلبم، انگار نزدیک به آخر دنیاست و اگر دستم نرسد به آنچه خواسته‌م ....»

کسی زیر گوشم زمزمه می‌کند «خدا به حضرت عیسی گفت: نمک آشت را هم از من بخواه.»

و من باز هم احساس می‌کنم، چقدر محتاج قد کشیدنم....

________________________________________________________________________________________

من قرار بود نویسنده‌ی خوبی باشم. یعنی از همان بدو تولد این قرار برقرار بود. روزی که خواستند شناسنامه‌ام را صادر کنند هر چه کردند که بنویسند محل تولد فلان، شد رمان. زبان که باز کردم تا بگویم «عر» اولین داستان کوتاهم را نوشتم. دستم را گرفتند و هر جا که بردند و نشاندند گفتند: خالق رمان ‌بی‌نظیر «سفید سفید برف»دیگر باورم شده بود که بر اساس قراری که برقرار است، روزی آن شاهکار پرفروشی را که خدا وعده‌اش را داده است خواهم نوشت. دستم را که به قلم می‌بردم، گویی که داستان تازه‌ای در جهان پدیدار می‌شد. می‌گفت: اکتب و من مثل نمی‌دانم چه کسی، مثلن لئو تولستوی می‌نوشتم. نه می‌پرسیدم چه بنویسم و نه می‌گفتم که نوشتن نمی‌دانم. این شد که شدم این.
بعدترها با پدیده‌ای آشنا شدم به نام خدمت مقدس سربازی. از میان کتاب‌هایی که نوشته بودم، سر بلند کردم و دیدم، و چه سربلند که منم. افتاده بودم وسط یک پادگان پر از نظام بی‌نظامی. کچل‌ها یک طرف، ناکچل‌ها آن طرف.دوست داشتم هدفون را در گوشم بگذارم و بنشینم پشت کامپیوتر و رمان تازه‌ام را تایپ کنم: سربازهایی که ترکیدند، اما خب آنجایی که من بودم نه هدفون داشت نه کامپیوتر. آنجا فقط یک گروهبان .....داشت که قومیتش را برای مخاطبین رمانم مشخص نمی‌کنم. رنگین‌کمان‌ترین آدمی که در عمر نویسندگی‌ام دیده بودم را چشم‌هایم شکار کرده بود. کافی بود تا دفتری پیش رویم بگذارم و بنویسم. اما خب از عنوان کتاب مشخص می‌شد که فردای نوشته شدنش، قرار است بترکم. بنابراین تصمیم گرفتم وقتم را صرف فکر کردن به این کنم که می‌توانم وبلاگ را با این چند خط به‌روز کنم و نوشتن اولین شاهکارم را مثل همه‌ی عمر، باز هم به تعویق بیاندازم. شاید یک روزی، یک جایی، یک کتابی، ثابت کند که من نویسنده‌ی خوبی بودم

________________________________________________________________________________________

جایت خالی است رسول جان

میانمار چیزی بدتر از بوسنی است

و رسانه مطهر ملی ما چیزی از آن نمی گوید!

جایت خالی است

در این روزگار فقط سودهای تزیین شده دیپلماتیک حرف اول و آخر را می زند

هنوز در میانمار بازاری نیافته ایم که اخبارش را پخش کنیم

رویم سیاه رسول جان....

_____________________________________________________________________________________


خودت را پیدا کن!

نمی‌شود از بنفش انتظار آبی‌بودن داشت؛ از سبز انتظار زرشکی‌بودن. صورتی نمی‌تواند خاکستری باشد و نارنجی بلد نیست رد مشکی از خودش به‌جا بگذارد. سفید هرگز خط ارغوانی نمی‌کشد. نمی‌شود از سرمه‌ای، انتظار خطوط کرم‌رنگ داشت. قرمز هیچ‌وقت سرخابی نمی‌شود. خنده‌دار است اگر از قهوه‌ای بخواهیم پرتقالی بکشد. حتی سبز چمنی هم نمی‌تواند رنگ یشمی از خودش یادگار بگذارد؛ نارنجی با تمام شباهت‌هایش، باز هم با گل‌بهی فرق دارد.

هر رنگی به درد یک طرح و نقش می‌خورد. اینکه همه‌ی رنگ‌ها یک رنگ واحد به‌جا بگذارند و یک کار مشابه کنند، بی‌فایده است. هزار بار هم سفید را به امید طلایی‌شدن بتراشیم، افاقه نمی‌کند. سفید، سفید است و طلایی، طلایی!

یک‌عمر هم که توی جعبه‌ی مداد رنگی، زرد را کنار مشکی بگذاری، باز هرکدام رنگ خودشان را دارند. حتی اگر زرد و آبی را به زور روی هم بکشی تا سبز بشود، مصنوعی بودن این سبز از دور داد می‌زند. سبز خالص کجا و این کجا؟ حتی اگر پوسته‌ی مدادها را هم با هم عوض کنیم و رنگ دیگری برایش انتخاب کنیم، اثر نمی‌کند. نوک مداد، مغز مداد، ماهیتش را با اولین خط رو می‌کند.

نمی‌دانم چرا بعضی اصرار دارند از مدادهای بی‌ربط، رنگ‌های مرتبط دربیاورند! گاهی این اصرار عجیب آن‌قدر بالا می‌گیرد که روی خورشید زرد را با خطوط زرشکی خط می‌کشند. شاید دنبال رنگ طلایی‌اند! اما این هم فایده‌ای ندارد. آنچه می‌ماند، یک خورشید خط‌خطی است که دیگر زیبا نیست.

کاش عوض اینکه تلاش کنیم جای رنگ‌ها را به‌زور با هم عوض کنیم، یاد بگیریم کارآیی هر مداد را پیدا کنیم. بهترین نقاش‌ها آنهایی هستند که رنگ مدادها و جای هر رنگ را خوب بلد باشند. نقاشی آن‌ها، بیشتر از همه شبیه واقعیت است.

________________________________________________________________________________________

روزها یکی پس از دیگری می گذرند و این منم که قافله عمر را از دیدگاه خیال عبور داده و دفتر خاطرات ذهن را ورق می زنم و گاه اشک در چشمانم حلقه می زند و گاه لبریز از شوق می گردم.

زندگی آمیزه ای است از تلخ و شیرین تا ندانی شوری چیست و تا زخم روزگار را روی بدن و اندیشه ات حس نکنی هرگز شیرینی موفقیت را درک نخواهی کرد.

موفقیت یعنی جهش و جهش زمانی است که تو از حضیض به اوج می رسی و این لحظه ای است که درد را با آغوش باز حس کرده ای و حال مفهوم حلاوت را درک می کنی.

هر بهار را خزانی و هر خزانی را بهاری است و بهار بی معنا می بود اگر خزانی وجود نمی داشت.

آری زندگی همچون فصول سال است، هر فصل رنگی تازه به خود می گیرد و هر فصل زیبایی خاص خود را دارد و این منم که غم های زندگی ام را هم دوست دارم و وقتی خاطرات گذشته را مرور می کنم سختی هایش را بار دیگر در می نوردم و خودم را می بینم که کوه مشکلات را پشت سر نهاده ام .

شوقی مضاعف در وجودم حس می کنم و می پذیرم که زندگی با غم و اندوهش باز هم زیبا است.

آری آری زندگی زیباست

زندگی آتشگهی دیرینه پا بر جاست

گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست

ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست

 

  _______________________________________________________________________________________


... خداوندا غفلت از تو و ناديده انگاشتن وجودت و كتمان نعمت‌هايت ، همانا غفلت از خويشتن است.
بيهوده نيست كه‌شناخت نفس را اولي بر شناخت تو دانسته‌اند، چرا كه راه شناخت تو از درون جان مي‌گذرد. چگونه منكر وجودت شوم كه وجود را تو معنايي و چه سان بر خوان نعمت بي‌منتهايت جلوس كنم و حال آنكه تمام لذت‌ها از آن توست.
تو فهم لذت را به من عطا كردي. ركن تا ركن حواس پنجگانه و صدگانه‌ام جلوه‌گاه توست. لذت شنيدن نواي خوش ، ديدن جمال طبيعت ، چشيدن طعم شيرين عسل ، استشمام رايحه‌ي خوش ، لمس لطافت گل، همه را به بهاي شكر و سپاس ارزاني داشتي. همه را به ديده منت دارم و بر ذره ذره‌اش تو را سپاس مي‌گويم.

_________________________________________________________________________________________

چــو از بنفشـه بوی صـبح برخیـزد
هزار وسوسه در جان من برانگیزد

کبــوتـر دلـم از شوق می‌گشـــاید بال
که چون سپیده به آغوش صبح بگریزد

دلی که غنچه‌ي نشکفته‌ي ندامت‌هاست
بگـــــو به دامـــــــن بـــــاد ســـحر نیـــاویزد

فــدای دست نـوازش‌گــر نســیم شـَوَم
که خوش به جام شرابم شکوفه میریزد

تو هم مرا به نگاهی شکوفه باران کن
در این چمن که گل از عاشقی نپرهیزد

لبی بزن به شراب من ای شکوفه‌ي بخت
که می خوش است که با بوی گل درآمیزد.

___________________________________________________________________




:: بازدید از این مطلب : 440
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته ها و آدرس life.del.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com